شعر
حسین نجف زاده
***کی تو افشا میکنی اسرار یا سبّوح را
یا نشانم میدهی دروازهی مفتوح را
مرهم زخم پرِ پروانهی چشمم! شبی
پاک کن از هر غبار آیینهی مجروح را
کشتی این زندگی گاهی هم آغوش بلاست
بی گمان ترسی ندارد آنکه دارد نوح را
مرگ پایان دمیدن در نیِ ناقوس نیست
فاش کن اینک مسیحا! راز و رمز روح را
ترک کن امروز، عاقل را، که فردا بشنوی
از زبان عشق، طرح قصهی مشروح را
مهدی احمدی
***
تو و من
تو همان لطیفه را میمانی
که مرا همیشه میخندانی
من به پژمردن گل میمانم
که تو را همیشه میگریانم
تو نگاهت شده پر از تابش
که عطا کرده به من آرامش
من نگاهم شده اما تاریک
که تو را کرده به حسرت نزدیک
تو همان فرشتهی زیبایی
که به اعماق دلم میآیی
من همان مرد پر از غم هایم
که از اعماق دلم میآیم
تو همیشه در میان دستت
گلی و شانه و سیبی هستت
من دو دست نگرانم در جیب
و نگاه خیره ام بر آن سیب
تو که میخندی و پشتت خورشید
میتوان ظلمت نورش را دید
من که میگریم و شب پشت سرم
میشود دید که شبرنگ ترم
تو پر از خندهی معصومانه
دل پاک و پُر گلت گلخانه
من پر از زل زدن از دور به تو
مثل یک وصلهی ناجور به تو
تو در اندیشهی صبح فردا
که پدر میبردت تا دریا
من به فکر توام و فردایی
که به جنگل بروم تنهایی
چیزی نسبت به تو در من انگار
هست و هرگز نشود او انکار
که دو چشمت که به من میلغزند
همهی دست و دلم میلرزند
***
مرا چه به دنیا
هوای هرچه زد به سرم کمیاب شد
شبیه تیر از خشاب دلم پرتاب شد
به وان حمام خودم هم که سر زدم
آشفته گشت و سریعا گرداب شد
از بس میان آدمیان گشتم و نبود
این بار هم رفیق دلم لب تاب شد
خواستم وضو بسازم و مسجدی روم
شیر هم به لطف احمدی نژاد کم آب شد
گفتم در این هوای خوب ورزشی کنم
بغض گلوی ابرِ بی محل بی تاب شد
تا خنده ای به روی کسی روی لب زدم
در جا سوار گشت و چرخی زد و ارباب شد
“خواستم به جادهی وصل تو رو کنم”
ای صد دریغ که جاده پر از پیچ و تاب شد
ریختم به کام کسی جرعه ای ز عشق
در جا ز جا پرید و گفت که سیراب شد
از بس مرا سر جایم نشانده اند
پایم به رختخواب رفته و در خواب شد
آخر خدا مرا چه به دنیا و زندگی
من را ببر کنار خودت، دل آب شد
محمد جواد کرامتی
***
سمرقند و بخارا
یک روز یکی از دوستان از حافظ برایم برایم شعری را خواند. همان شعر معروف که میگوید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بعدش هم گفت که خواجوی کرمانی در رد این شعر یک دوبیتی گفته که:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سریر و تخت و اعضا را
هر آن کس چیز میبخشد ز مال خویش میبخشد
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را
و ملاهادی سبزواری پس از چندین قرن که این شعر را میبیند در زمان ناصرالدین شاه دوبیتی دیگری را میگوید که حرف خواجو را هم رد میکند:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز میبخشد ز جان خویش میبخشد
نه چون خواجو که میبخشد سریر و تخت و اعضا را
و ما هم جرأت کردیم و در ادامه این اختلاف ها شعری گفتیم:
اگر آن مرد نورانی بدست آرد دل ما را
به پای عشق او ریزم تمام کل دنیا را
اگر آن مرد نورانی بدست آرد دل ما را
به پای عشق او ریزم سریر و تخت واعضا را
اگر آن مرد نورانی بدست آرد دل ما را
به پای عشق او ریزم سر و دست و تن و پا را
اگر آن مرد نورانی بدست آرد دل ما را
به پای عشق او ریزم تمام روح و معنا را
اگر آن مرد نورانی بدست آرد دل ما را
به پای عشق او ریزم تمام جسم و جان ها را
هر آنکس عاشق او شد نبیند کل دنیا را
نه چون حافظ که میبیند سمر قند و بخارا را
نه چون خواجو که میبیند سریر و تخت و اعضا را
نه چون ملا که میبیند سر و دست و تن و پا را
اگر آن مرد جان خواهد بریزم روح و جان ها را
نه تنها روح و جان ها را سر و دست و تن و پا را
سریر و تحت واعضا را سمرقند و بخارا را